🍃[P5) [The life)
همچی درست میشه رفیق.
شاید سخت باشه... شاید طول بکشه...
ول تموم میشه، قول میدم!
چ اتفاقی افتاده؟
درد وحشتناکی کتف هام رو گرفتار کرده بود.
همه چیز تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاد...
نفسام یاری نمیکردن چشمام رو باز کردم خودم رو کف دستشویی دیدم.
با اخرین قدرتی ک داشتم خودم رو ب گوشه ای از دستشویی رسوندم.
فرصتی برای درنگ وجود نداشت. جسمی سنگین وزن خودش رو داخل دستشویی پرت کرد و سرش رو بالا اورد،
صحنه ای ک میدیدم رو درک نمیکردم چشمایی ک با کاسه ی خون تفاوت چندانی نداشتن و خونی ک از تا پاش رو فرا گرفته بود.
+ا...اقای س..س...سوبین ا..اتفاقی افتا...
جملم کامل نشده بود ک ب سمتم حمله ور شد. جیغ بنفشی کشیدم، اینه ای ک پشت سرم بود رو برداشتم و با اخرین قدرت کوبوندم تو صورتش و خودم رو ازون جهنم پرت کردم بیرون.
+هقق چ... چتون شد..شدهه!(با داد)
عجیب بود خیلی عجیب. اینبار با صورتی ک خون ازش شر شر میکرد ب بیرون دویید.
با اخرین سرعتی ک داشتم از خونه زدم بیرون و خودم رو داخل راهرو انداختم.
ب سرعت از جا بلند شدم و تک ب تک در واحد هارو میکوبیدم،
قلبم یاری نمیکرد فقط باید کمک میخواستم.
+ک..کمکک هقق هی ک..کسی اون تو نیست خواهش میکنمم!! (با داد)
موجودی عجیبی ک تا چن دقیقه ی پیش دیدم از خونه اومد بیرون. چش شده بود؟؟! هر لحظه وحشی تر میشد.
با اخرین قدرتم در واحدارو میکوبیدم. همه ی واحدا خالی شده بودن یا واقعا کسی نمیخواست کمکم کنه؟
+ا...اقا خواهش میکنم کمکم کنینن!(با داد) هق هقق (زهر مار🗿)
سرمو برگردوندم. با سرعت ب سمت حمله کرد، با اخرین توانم ب سمت پله ها پرتش کردم و ب سمت دیگ ای از راهرو دوییدم.
هی صبر کن اون بابا بزرگه!
+ب..ب..بابا بزرگگ!!! هق هقق
با اخرین سرعت خودمو تو بغلش انداختم. انگار معجزه شده.
+ب..ب..بابا بزرگ او..اون داره م..میاد باید ب...
خر خر؟ یا خرناسه؟.. نه نه خواهش میکنم!
با بالا گرفتن سرم مردی ک چهره ی پدر بزرگمو داشت خنده ای از سر دادن. اون فقط چهرشو داشت، ن اون پدر بزرگم نیست پدر بزرگ من این کارو باهام نمیکنه! اون نمیزاره بترسم بهم قول داده مواظبم باشه...
جیغ بنفشی کشیدم و مرد رو ب سمت دیگ ای از راهرو پرت کردم و خودم پخش بر زمین شدم.
نه باید میرفتم! باید فرار میکردم!!
+هقق ک..کمکم کنیننن! (کلا با داد تصور کنین دیگ ب هر حال ادم تو این شرایط با ناز عشوه ور نمیزنه ک😐🤝)
خواستم بلند شم ک موهام و بعد گردنم گرفتار دستاش شدن و سرم برخورد شدیدی با زمین کرد. با تمام توانم تقلا میکردم برای فرار اشکام یکی بعد از دیگری پایین میومدن.
+بزار برم لعنتی هق کمکک!
صدا هایی ک از طبقات پایین میومد نشون میداد فقط ۲ تا ازین موجودات تو این ساختمون نیستن!
با اخرین توانی ک داشتم خودم رو ب سمت جلو پرت کردم و تونستم از زیر دستش خلاص شم.
مرد ک حالا همراه دیگ ای هم داشت ب سمتم حمله ور شد.
جیغ خفه ای کشیدم و با سرعت خودم رو داخل خونه ای ک لحظاتی پیش وقتی هنوز با این تصویر روبرو نشده بودم و با خیال خوش درش رو باز گذاشته بودم انداختم، درو کوبیدم و بی درنگ قفلش کردم.
توانی برام نمونده بود پشت دری ک توسط اون لعنتیا کوبیده میشد نشستم، گردنم شدیدا میسوخت ول این سوزش در برابر دردی ک سرم داشت هیچ بود!
+هقق ل..لعنتیا چی ..می..میخواین از جونمم؟؟؟! هق ب.ب..بابا بزرگ چت شدهه؟!
صدای دویدن هر لحظه زیاد تر میشد. جمعیت زیادی داشتن ب سمت بالا میومدن، یا شایدم میرفتن پایین؟!
خسته شدم... سرم درد میکنه، چ بلایی سر اخرین ادمی ک برام مونده بود اومده؟ چ بلایی داره سر زندگیم میاد؟!
+هی ه..همینو میخواین اره؟ ول من چرا؟؟ اخه چرا منن؟!!!هقق هق
صدا ها کمتر شده بودن و تقریبا سکوت داشت حکم فرما میشد ک...
(ول هوای امروز>>>)
شاید سخت باشه... شاید طول بکشه...
ول تموم میشه، قول میدم!
چ اتفاقی افتاده؟
درد وحشتناکی کتف هام رو گرفتار کرده بود.
همه چیز تو یک صدم ثانیه اتفاق افتاد...
نفسام یاری نمیکردن چشمام رو باز کردم خودم رو کف دستشویی دیدم.
با اخرین قدرتی ک داشتم خودم رو ب گوشه ای از دستشویی رسوندم.
فرصتی برای درنگ وجود نداشت. جسمی سنگین وزن خودش رو داخل دستشویی پرت کرد و سرش رو بالا اورد،
صحنه ای ک میدیدم رو درک نمیکردم چشمایی ک با کاسه ی خون تفاوت چندانی نداشتن و خونی ک از تا پاش رو فرا گرفته بود.
+ا...اقای س..س...سوبین ا..اتفاقی افتا...
جملم کامل نشده بود ک ب سمتم حمله ور شد. جیغ بنفشی کشیدم، اینه ای ک پشت سرم بود رو برداشتم و با اخرین قدرت کوبوندم تو صورتش و خودم رو ازون جهنم پرت کردم بیرون.
+هقق چ... چتون شد..شدهه!(با داد)
عجیب بود خیلی عجیب. اینبار با صورتی ک خون ازش شر شر میکرد ب بیرون دویید.
با اخرین سرعتی ک داشتم از خونه زدم بیرون و خودم رو داخل راهرو انداختم.
ب سرعت از جا بلند شدم و تک ب تک در واحد هارو میکوبیدم،
قلبم یاری نمیکرد فقط باید کمک میخواستم.
+ک..کمکک هقق هی ک..کسی اون تو نیست خواهش میکنمم!! (با داد)
موجودی عجیبی ک تا چن دقیقه ی پیش دیدم از خونه اومد بیرون. چش شده بود؟؟! هر لحظه وحشی تر میشد.
با اخرین قدرتم در واحدارو میکوبیدم. همه ی واحدا خالی شده بودن یا واقعا کسی نمیخواست کمکم کنه؟
+ا...اقا خواهش میکنم کمکم کنینن!(با داد) هق هقق (زهر مار🗿)
سرمو برگردوندم. با سرعت ب سمت حمله کرد، با اخرین توانم ب سمت پله ها پرتش کردم و ب سمت دیگ ای از راهرو دوییدم.
هی صبر کن اون بابا بزرگه!
+ب..ب..بابا بزرگگ!!! هق هقق
با اخرین سرعت خودمو تو بغلش انداختم. انگار معجزه شده.
+ب..ب..بابا بزرگ او..اون داره م..میاد باید ب...
خر خر؟ یا خرناسه؟.. نه نه خواهش میکنم!
با بالا گرفتن سرم مردی ک چهره ی پدر بزرگمو داشت خنده ای از سر دادن. اون فقط چهرشو داشت، ن اون پدر بزرگم نیست پدر بزرگ من این کارو باهام نمیکنه! اون نمیزاره بترسم بهم قول داده مواظبم باشه...
جیغ بنفشی کشیدم و مرد رو ب سمت دیگ ای از راهرو پرت کردم و خودم پخش بر زمین شدم.
نه باید میرفتم! باید فرار میکردم!!
+هقق ک..کمکم کنیننن! (کلا با داد تصور کنین دیگ ب هر حال ادم تو این شرایط با ناز عشوه ور نمیزنه ک😐🤝)
خواستم بلند شم ک موهام و بعد گردنم گرفتار دستاش شدن و سرم برخورد شدیدی با زمین کرد. با تمام توانم تقلا میکردم برای فرار اشکام یکی بعد از دیگری پایین میومدن.
+بزار برم لعنتی هق کمکک!
صدا هایی ک از طبقات پایین میومد نشون میداد فقط ۲ تا ازین موجودات تو این ساختمون نیستن!
با اخرین توانی ک داشتم خودم رو ب سمت جلو پرت کردم و تونستم از زیر دستش خلاص شم.
مرد ک حالا همراه دیگ ای هم داشت ب سمتم حمله ور شد.
جیغ خفه ای کشیدم و با سرعت خودم رو داخل خونه ای ک لحظاتی پیش وقتی هنوز با این تصویر روبرو نشده بودم و با خیال خوش درش رو باز گذاشته بودم انداختم، درو کوبیدم و بی درنگ قفلش کردم.
توانی برام نمونده بود پشت دری ک توسط اون لعنتیا کوبیده میشد نشستم، گردنم شدیدا میسوخت ول این سوزش در برابر دردی ک سرم داشت هیچ بود!
+هقق ل..لعنتیا چی ..می..میخواین از جونمم؟؟؟! هق ب.ب..بابا بزرگ چت شدهه؟!
صدای دویدن هر لحظه زیاد تر میشد. جمعیت زیادی داشتن ب سمت بالا میومدن، یا شایدم میرفتن پایین؟!
خسته شدم... سرم درد میکنه، چ بلایی سر اخرین ادمی ک برام مونده بود اومده؟ چ بلایی داره سر زندگیم میاد؟!
+هی ه..همینو میخواین اره؟ ول من چرا؟؟ اخه چرا منن؟!!!هقق هق
صدا ها کمتر شده بودن و تقریبا سکوت داشت حکم فرما میشد ک...
(ول هوای امروز>>>)
۸.۶k
۰۶ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.